منوی اصلی آمار وبلاگ بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 9
کل بازدیدها: 16532
|
تـنـهــا پـَـــر
آسمان دلم امروز برایم شاد بود صبح باز راهی حرم شدم و خانه ودلتنگی ظهر بود که پیامی دادم وجوابم دادی و باز پیامی جهت تماس و چه قدر شیرین بود صحبتی باشما و خبری از شما و این بود برایم نویدی برای ادامه ارتباط و شب که یاد هفته قبل در مشهد افتادم وتو را از خاطرم آگه کردم و تو شاد وخوشحال در مسجد ایرانییهای آنجا در مراسم عیدالزهرا بودی این خوشحالیت برایم شیرین بود ولی دلخور شدم که بی منهم شادی آن شب مامان نامه ای از پدرجون کهبرای مامان توشته بود در فراق بابا که به جبهه رفته بود داد بخوانم و پدر جون گفته بود که زن در نبو مرد بیشتر دلتنگ میشود چون مرد روزها مشغول کار است و زن چون در خانه بوده واکنون بیشتر جای خالیش را میبیند غصه دار تر است .......... ولی این برایم مرهمی نبود که باز شروع اشکی بود واین سوال که واقعا شما هم اینقدر دلتنگ من نیستید؟؟؟؟؟؟؟؟ امشب هم رفتیم خنه دایجون محمد وباز آنجا بود که هرکه مدت سفرت را میپرسید میگفت چقدر طولانی ومن هرچه خودم را به دروغ دلداری داده بودم یقین میکردم که راه بسیار است وغم عظیم امشب هم زودتر میخوابم که به بهانه خواب زیر پتو با عکست بگویم تا شاید خوابم ببرد موضوع مطلب : امروز روز شهادت امام حسن عسگری است وجه زیباست که حرف دل خرابت را از زبان آن امام بشنوی امام فرمودند:بهتر از زندگی آن است که چون انرا ازدست بدهی از زندگی بیزار شوی ومن چون تمام زندگیم گلم است اکنون از زندگی کاملا بیزارم بنازم که دانستی حرف دل خرابم چیست و آنرا گفتی موضوع مطلب : چهارشنبه 90 بهمن 12 :: 8:0 عصر :: نویسنده : تنها پر
امروز برایت بگویم آنشب هرطور بود به صبح رسید وباز صبحانه نخورده راهی حرم شدم داشتم دنبال جایی برای کز کردن میگشتم که موبایلم پیامی داد و پیام از طرف شما بود نمیدانی چه بر گذشت مثل باد از حرم زدم بیرون بعد به خودم آمدم که چرا درکوچه ام برگشتم حرم و در تمام این مدت با شما در تماس بودم از نگرفتنهو از زمانی که با عزیزم صحبت کردم وآنقدر بغضم را بلعیدم که ندانی که میدانی بر من چه میگذرد گفتی خوب است ولی جای شما خیلی خالیست این جمله ات برایم بسیار یادآور شده بود و با یاد این جمله میزدم زیر گریه باز راهی خانه شدم وقتی رسیدم گفتم من الآن رسیدم وبسی دلتنگ شمایم یادت هست این پیام را کی برایم فرستادی چرخیدم اشک همره پابه پایم بود میگفتم اگر بودی بهت زنگ میزدم میگفتم رسیدم و تو میگفتی دستت درد نکنه با خبرم کردی روی تخت دراز کشیدم وگریه امانم را بریده بود چون جایی بود که بس عظیم بوی تو را ویاد تو را داشت تاشب ماندم و راهی کافینت شدم ولی باز هیچ خبری نبود کارت تماس با خارج راگرفتم به امید اینکه توانم باهات حرف بزنم ولی آن هم نمیشد و این بیشتر مرا آتش میزد پدر آمد به دنبالم وگفت چیزی خوردی دهانت بوی گرسنگی میدهد ویادم آمد که صبح تاحالا حتی آبی هم نخورده ام وباز شب و ادامه روز دلتنگی ......... موضوع مطلب : بهارم امروز برایت با چشمی اشک بار مینویسم رفتی و دلم را پرپر وکشان کشان به دنبال خودت میبردی صبح صبحانه نخورده چون چیزی از گلویم پایین نمیرفت و انقدر بغضم را قورت داده بودم که دیگر برایم تا مدتها غذای سیر کننده ایی بود مامان وبابا حالم را میفهمیدند وگذاشتند تا هرگونه میخواهم این غم را از دلم سبک کنم و چه خوب بود درک بالایشان که بال وپرم را نبستند و گذاشتند در غصه نبودنت بسوزم راهی حرم بانوی قم شدم وقتی رسیدم گفتم دیشب گلم سفارش من را به شما کرد و امروز مثل هر روز که سفارش گلم را به شما میکردم بازهم میکنم ولی امروز سفارش خودم را میکنم که به من صبر دهید تا تاب بیاورم در فراقش آنجا آنقدر گریه کردم که دیگر توانی برایم نمانده بود ولی با همان بی توانیم راهی کلبه صورتی پر از عشق ومحبتمان شدم در راه ندانستم که کسی حال مرا نمیداند باز هم اشک ریختم هر پله آن عمارت برایم حکم کوهی عظیم را داشت که توان سعودش در من بی همره وجود ندیاشت ولی هرطور بود رفتم وقفل در مثل قفل دلم باز نمیشد وآنگاه که باز شد حس کردم دیگر پایی برای ایستادن ندارم اشک همرهم بود وچون بی اطلاع از احوالت بودم راهی کافینت شدم ایمیلی و پیامی وندانستن احوال تا شب چندین مرتبه آن کوههارا پایین آمدم وبالا رفتم برای تنه یک خبر ازتو آنقدر گوشی موبایلم را نگاه کردم به امید یک تماس که دچار دیوانگی شدم با چشمانی ورم کرده که باز نمیشد مامان وبابا آمدند دنبالم که برویم خانه شان و باز رفتن به جایی در نبود تو وبغض در گلوی من چه شبی را من به صبح برسانم نمیدانم................ موضوع مطلب : سه شنبه 90 بهمن 11 :: 4:0 عصر :: نویسنده : تنها پر
آن شب به سختی خودم را کنترل میکردم و پابه پا هراهت می آمدم گرچه سرشب از آن بی صداقتی یک ساله به سختی رنجیدم و همچنان هم با ان رنجیدگی دست وپنجه نرم میکنم لحظات برایم به سختی وبه تندی میگذشت در خانه سر جمع کردن وسایلت نمیدانم متوجه شدی یانه اشک همرهم بود واعصاب خوردی در کلامم راهی که از خانه تا دانشگاه رفتیم .....لحظه ایی که همسفریان نه چندان محجب را دیدم......وفکر به اینکه هر لحظه که میگذرد به جدایی نزدیک میشوم..... زمانی که گوشیت را دادی که با پدر تماس بگیرم تا بیاید دنبالم برای آغاز جدایی وممناعت من ونا راحتی تو که چرا خودت زنگ نمیزنی.... همه برایم بسیار سخت بود از پردیسان تا دورشهر چون ثانیه ای برایم گذشت وماشین که ایستاد وتو سریع پیاده شدی هر لحظه فروبردن تیغی بود در گلویم وقت خداحافظی سرمای شدیدی تمام وجودم را گرفت که ناشی از شروع همان سونامی بود که خودت نوشتی رفتی و پشت سرت را هم نگاه نکردی وندانستی که تا حرم با مرکب آهنین به دنبالت میتاختم ولیکن تو سریعتر میتاختی رفتی وشبی شد برای من صبحی آغاز شد برای من از همان لحظه که رفتی آسمان هم گرفت وبارانی شد چشم من که جهان را خیس خیس میدید صبح وقتی تماس کرفتی گفتی دیگر میروم وگوشیم را خاموش میکنم ندانستی چه بر سر من آوردی........ موضوع مطلب : |
||