سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ

آرشیو وبلاگ
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 9
کل بازدیدها: 16529



تـنـهــا پـَـــر
دوشنبه 90 بهمن 17 :: 10:33 صبح ::  نویسنده : تنها پر       

امیدم باز مینویسم

از دیروز که 1شنبه بود از امروز که 2شنبه است

نه دیگر نمینویسم انگار روزها برایم تکراری تکراری اند در عین هیاهویی که اطرافیانم انجام میدهند برای گذر روز گار بی تو باز هم همه لحظات تکراریند تا آمدی

بروی برا جور شدن امورت دعا بیش میکردم بعد که رفتی برای سلامتیت دعای هر لحظه ام بوده هست ولی امروز برای سلامتی خودم هم دعایی بیش میکنم تا بمانم

در این دوری به امید دیدارت

دیروز بابا میگفت الهی به خواب اصحاب کهف بروی تا گلت بر گردد گفتم هرچه میخوابم هم زمان نمیگذرد بابا گفت نه به خواب آنان بروی زمان میگذرد وبیدار که

شدی نمیدانی چه زمانی گذشته است گفتم کاش خدا این لطف را در حقم میکرد مثل همان که گفتم دعا کن به کما بروم تا بیایی وکاش زمان بگذرد تابیایی




موضوع مطلب :


شنبه 90 بهمن 15 :: 11:0 عصر ::  نویسنده : تنها پر       

امروز مثل هر شنبه رفتم کلاس ولی میدانی میگفتی سرت را گرم کن ولی من تاب کلاس را نداشتم وراهی خانه امان شدم در راه هم با تو مهربانم سخن گفتم و چقدر

دنیا درآن لحظات شیرین وعجیب بود در خانه خبری نبود میگذشت به دلتنگی ولی زمان نمیگذشت عصر که با شما سخن گفتم و شیرین همرهم بودی شیرین سخن

گفتی دلم را که برده بودی ..بردی شب هم بی شما راهی رستوران شدیم با خانواده وباز جایت خییییییییییییییییییییییییییییییییلی خالی بود این تنها برای من نبود بلکه

آنها هم مدام یاد تورا زنده میکردند و محمد مهدی که سراغت را میگرفت وخیلی شیرین آموخت که عمو رفته هند زودی برمیگرده شب هم باز عکست کنار بالینم

دلداریم میدهد تا شاید خوابم ببرد




موضوع مطلب :


جمعه 90 بهمن 14 :: 11:0 عصر ::  نویسنده : تنها پر       

بهارم صبح جمعه ای است که بیش از همیشه یادآور خاطرات با تو بودن را برایم تداعی میکند

هرصبح جمعه بوستان علوی برای صرف صبحانه چقدر درکنار هم خوش بودیم چقدر باعث تعجب همه بود این همه همدلی وهمراهیمان

امروز هم صبحانه من همان یک لیوان شیر بود که آن هم یاداور خاطره با تو بودن را داشت امروز اسماء گفت این همه عشق بینتان تعجب است این دوری و

چقدر حقیقت را شیرین گفت ظهر با شما تماس گرفتم که خوش وخرم مشغول خوردن ناهار بودی وگله کردی از اینکه چرا هنوز به خانه مادرت نرفتم وحق را به من

که توانایی رفتن بی تورا نداشتم ندادی وچقدر آن خانه سرد بود بدون تو هر گوشه اش بوی تورا داشت ویادت را برایم زنده میکرد ودردناکتر تحمل چند ساعتی بود

که آنجابودم عصر دیگر بغض گلویم را پاره کرده بود سریع راهی حرم شدم وباز با تو مهربانم سخن گفتم وچه بد بود که به خاطر مشغله کاریت سرد بودی ولی اشک

شد همرهی گرم ومداوم خانه فاطمه و ختم صلوات ونمیدانم چرا آمشب اینقدر گریه بی امان بود وهمرهی شیرین خاله که با همان کودکیش مرهم بر دلم میگذاشت

میگفت عمو رفته سرکار کارش تموم بشه زودی بر میگرده این گفته خودش بود نه انشای دیگران و او در ان هیاهو بغض مرا فهمید که این را گفت

وآن شب گذشت به خنده وسر به سر گذاشتن اقوام وسوال همه که چرا تو را با خودش نبرد ومن که در دل گفتم من همرهش رفته ام .....




موضوع مطلب :


پنج شنبه 90 بهمن 13 :: 11:0 عصر ::  نویسنده : تنها پر       

آسمان دلم امروز برایم شاد بود

صبح باز راهی حرم شدم و خانه ودلتنگی ظهر بود که پیامی دادم وجوابم دادی و باز پیامی جهت تماس و چه قدر شیرین بود صحبتی باشما و خبری از شما

و این بود برایم نویدی برای ادامه ارتباط و شب که یاد هفته قبل در مشهد افتادم وتو را از خاطرم آگه کردم و تو شاد وخوشحال در مسجد ایرانییهای آنجا در مراسم

عیدالزهرا بودی این خوشحالیت برایم شیرین بود ولی دلخور شدم که بی منهم شادی آن شب مامان نامه ای از پدرجون کهبرای مامان توشته بود در فراق بابا که به

جبهه رفته بود داد بخوانم و پدر جون گفته بود که زن در نبو مرد بیشتر دلتنگ میشود چون مرد روزها مشغول کار است و زن چون در خانه بوده واکنون بیشتر جای

خالیش را میبیند غصه دار تر است ..........

ولی این برایم مرهمی نبود که باز شروع اشکی بود واین سوال که واقعا شما هم اینقدر دلتنگ من نیستید؟؟؟؟؟؟؟؟

امشب هم رفتیم خنه دایجون محمد وباز آنجا بود که هرکه مدت سفرت را میپرسید میگفت چقدر طولانی ومن هرچه خودم را به دروغ دلداری داده بودم یقین میکردم

که راه بسیار است وغم عظیم امشب هم زودتر میخوابم که به بهانه خواب زیر پتو با عکست بگویم تا شاید خوابم ببرد




موضوع مطلب :


چهارشنبه 90 بهمن 12 :: 8:0 عصر ::  نویسنده : تنها پر       

امروز برایت بگویم

آنشب هرطور بود به صبح رسید وباز صبحانه نخورده راهی حرم شدم داشتم دنبال جایی برای کز کردن میگشتم که موبایلم پیامی داد و پیام از طرف شما بود نمیدانی

چه بر گذشت مثل باد از حرم زدم بیرون بعد به خودم آمدم که چرا درکوچه ام برگشتم حرم و در تمام این مدت با شما در تماس بودم از نگرفتنهو از زمانی که با

عزیزم صحبت کردم وآنقدر بغضم را بلعیدم که ندانی که میدانی بر من چه میگذرد

گفتی خوب است ولی جای شما خیلی خالیست این جمله ات برایم بسیار یادآور شده بود و با یاد این جمله میزدم زیر گریه

باز راهی خانه شدم وقتی رسیدم گفتم من الآن رسیدم وبسی دلتنگ شمایم یادت هست این پیام را کی برایم فرستادی چرخیدم اشک همره پابه پایم بود میگفتم اگر بودی

بهت زنگ میزدم میگفتم رسیدم و تو میگفتی دستت درد نکنه با خبرم کردی روی تخت دراز کشیدم وگریه امانم را بریده بود چون جایی بود که بس عظیم بوی تو را

ویاد تو را داشت تاشب ماندم و راهی کافینت شدم ولی باز هیچ خبری نبود کارت تماس با خارج راگرفتم به امید اینکه توانم باهات حرف بزنم ولی آن هم نمیشد و این بیشتر مرا آتش میزد

پدر آمد به دنبالم وگفت چیزی خوردی دهانت بوی گرسنگی میدهد ویادم آمد که صبح تاحالا حتی آبی هم نخورده ام

وباز شب و ادامه روز دلتنگی .........




موضوع مطلب :


<   1   2   3   >