سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ

آرشیو وبلاگ
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 10
کل بازدیدها: 16238



تـنـهــا پـَـــر
سه شنبه 90 بهمن 11 :: 10:0 عصر ::  نویسنده : تنها پر       

بهارم امروز برایت با چشمی اشک بار مینویسم رفتی و دلم را پرپر وکشان کشان به دنبال خودت میبردی

صبح صبحانه نخورده چون چیزی از گلویم پایین نمیرفت و انقدر بغضم را قورت داده بودم که دیگر برایم تا مدتها غذای سیر کننده ایی بود

مامان وبابا حالم را میفهمیدند وگذاشتند تا هرگونه میخواهم این غم را از دلم سبک کنم و چه خوب بود درک بالایشان که بال وپرم را نبستند و گذاشتند در غصه نبودنت بسوزم

راهی حرم بانوی قم شدم وقتی رسیدم گفتم دیشب گلم سفارش من را به شما کرد و امروز مثل هر روز که سفارش گلم را به شما میکردم بازهم میکنم 

ولی امروز سفارش خودم را میکنم که به من صبر دهید تا تاب بیاورم در فراقش آنجا آنقدر گریه کردم که دیگر توانی برایم نمانده بود 

ولی با همان بی توانیم راهی کلبه صورتی پر از عشق ومحبتمان شدم

در راه ندانستم که کسی حال مرا نمیداند باز هم اشک ریختم 

هر پله آن عمارت برایم حکم کوهی عظیم را داشت که توان سعودش در من بی همره وجود ندیاشت ولی هرطور بود رفتم وقفل در مثل قفل دلم باز نمیشد

وآنگاه که باز شد حس کردم دیگر پایی برای ایستادن ندارم اشک همرهم بود وچون بی اطلاع از احوالت بودم راهی کافینت شدم 

ایمیلی و پیامی وندانستن احوال

تا شب چندین مرتبه آن کوههارا پایین آمدم وبالا رفتم برای تنه یک خبر ازتو آنقدر گوشی موبایلم را نگاه کردم به امید یک تماس که دچار دیوانگی شدم

با چشمانی ورم کرده که باز نمیشد مامان وبابا آمدند دنبالم که برویم خانه شان و باز رفتن به جایی در نبود تو وبغض در گلوی من چه شبی را من به صبح برسانم نمیدانم................ 




موضوع مطلب :


سه شنبه 90 بهمن 11 :: 4:0 عصر ::  نویسنده : تنها پر       

آن شب به سختی خودم را کنترل میکردم و پابه پا هراهت می آمدم گرچه سرشب از آن بی صداقتی یک ساله به سختی رنجیدم و همچنان هم با ان رنجیدگی دست وپنجه نرم میکنم

لحظات برایم به سختی وبه تندی میگذشت در خانه سر جمع کردن وسایلت نمیدانم متوجه شدی یانه اشک همرهم بود واعصاب خوردی در کلامم

راهی که از خانه تا دانشگاه رفتیم .....لحظه ایی که همسفریان نه چندان محجب را دیدم......وفکر به اینکه هر لحظه که میگذرد به جدایی نزدیک میشوم.....

زمانی که گوشیت را دادی که با پدر تماس بگیرم تا بیاید دنبالم برای آغاز جدایی وممناعت من ونا راحتی تو که چرا خودت زنگ نمیزنی....

همه برایم بسیار سخت بود

از پردیسان تا دورشهر چون ثانیه ای برایم گذشت وماشین که ایستاد وتو سریع پیاده شدی هر لحظه فروبردن تیغی بود در گلویم

وقت خداحافظی سرمای شدیدی تمام وجودم را گرفت که ناشی از شروع همان سونامی بود که خودت نوشتی

رفتی و پشت سرت را هم نگاه نکردی وندانستی که تا حرم با مرکب آهنین به دنبالت میتاختم ولیکن تو سریعتر میتاختی

رفتی وشبی شد برای من صبحی آغاز شد برای من از همان لحظه که رفتی آسمان هم گرفت وبارانی شد چشم من که جهان را خیس خیس میدید

صبح وقتی تماس کرفتی گفتی دیگر میروم وگوشیم را خاموش میکنم ندانستی چه بر سر من آوردی........




موضوع مطلب :


دوشنبه 90 بهمن 10 :: 10:0 صبح ::  نویسنده : تنها پر       

وشروع میشود این سفرتامه تلخ و سخت با شمارشی معکوس در معکوس که مدام فکر کنم یا بگویم هفته دیگر دیگر به این موقع چقدر از سفرت رفته یا با قی مانده است

وگذشت با نم نم اشک وبغضی در گلو وبی خوابی شبانه برای اینکه فرصت در کنارت بودن را با خواب از دست ندهم وگرچه تو در ارامش میخوابیدی ولی نگاهم را از صورت ماهت بر نمیداشتم

وگذشت روزها به آماده کردن وسایل سفرت که مدام آماده میکردم و در تنهایی خودم اشک میریختم

وگذشت به نوشتن دلنوشته ها برایت تا آنجا که میروی حس کنی در کنارت هستم

وگذشت وگذشت که چقدر سخت گذشت

آمد ان شب که نباید میرسید......




موضوع مطلب :


<   1   2   3