منوی اصلی آمار وبلاگ بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 9
کل بازدیدها: 16524
|
تـنـهــا پـَـــر
جمعه 90 بهمن 21 :: 10:0 عصر :: نویسنده : تنها پر
گفتم عیدت مبارک گفتم بهارم امروز عید است ولی باز ولی میدانی مهربانم امروز برای من نمیدانم چرا عید نیست هرچه میگردم تا شادی را جستجو کنم دل خوش کنم به بودنش انگار هیچ چیز برای آن نشاط را ندارد بدتر آنکه به گلودردی شدید دچار شده ام که همه میگویند از نبود توست این درد. بابا مدام میگوید من میدانم برو حرم کمی گریه کن گلویت خوب خوب میشود منهم میفهمم که حقیقت را فاش بیان میکند امروز همه اینجا جمعند از داییها وخاله ها همه همه چقدر همیشه از حضور در این جمع شاد وخرسند بودم ونمی خواستم حتی برای لحظه ای بودن در کنارشان را از دست بدهم ولی باور کن که اکنون که همه دور هم جمعند من تنها خانه مامان نشته ام وحتی در جمعشان احساس غربتی میکنم که میدان که به خاطر توست دیروز هم به همین منوال گذشت امروز هم میگذرد و فردا می آید ولی بودنت در کنارم برایم عید است و به قول خودت این نیز بگذرد ولی گذشتن داریم تا گذشتن ................این با وجودم میگذرد موضوع مطلب : |
||